ماه شمالی
سلام... سلام خدا جونم........ سلام خدای مهربونم........... اه...دارم سلام می کنم نه.... اصلا صدام و می شنوی ؟ هان ؟ چرا جوابم ونمی دی؟ مگه خودت نمی گی سلام واجب نیست و جواب سلام واجبه ؟ دیدی تو هم بی مرامی، دیدی، دیدی خودت هم بی معرفتی، وقتی خودت این طور باشی و با بندت این طور رفتار کنی، خو پس انتظار داری بنده های دیگت با من یا غیر من خوب رفتار کنن؟ خدا جونم ببین،بازم مثل همیشه دارم قربون صدقت می رما،ببین اومد تا نازتو بخرما،جون من بیاو کمکم کن خییییییییییییییییییییییلی حالم بده ،دیگه طاقتشو ندارم ،دیگه بریدم،دیگه به اخر خط رسیدم،دیگه نمی خوام این دنیا رو تحمل کنم،دیگه نمی تونم ،یعنی نمیخوام واسه اشتباهات گذشته ی این و اون همه ی مشکلا ت و تحمل کنم ،اصلا چرا باید همش منتظر بمونم تا مشکلات بقیه حل شه تا نوبت به مشکل من برسه یا حتی چرا باید همش منتظر بمونم که این اقای ازرائیل یه وقت واسه ویزیت بهم بده... تو روبه خودت قسم می دم ،باباجون تورو خدا یه کاری بکن... خیلی خستم ،هیییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی... من می خوام برم به جایی دور برم از پیش آدمای کور دیشب که دلخوش به سرابم کرده ست با بوسه ی ابکی که خوابم کرده ست همسایه ی مردگان نامرد شدم چشم تو مرا خانه خرابم کرده ست پا نوشت:ای بهترینم با تو بودن از برایم ارزوست... خسته ام بدجورازدنیا،به دادم می رسی؟ زائر بارانیم ،ایا به دادم می رسی؟ ضامن اهوی من ،سر گشته ی کویت شدم ای امام مهربان ،اقا به دادم می رسی؟ دلتنگی نوشت:چقدر امروز تو صحن و سراش قدم زدم و از باب الجواد به حرمش نگاه کردم و گفتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا... گلم بچه شدم تاتی ندارم دگر شوروشر لاتی ندارم زمان با تو بودن رفته از یاد دلم تنگ شدو خیاطی ندارم حدود30 سال پیش همچین روزایی مردم کشور ما هم در نبود عزیز ترین ومؤثر ترین فرد سر نوشت سازکشورشون مدام در تکاپو ودست و پا زدن بودن ،که او را در کنار خود ببینندو به ارامش برسند اونها هم به هیچ کدام از دلقک بازی های شاه دورانشون و امریکا ،روی خوش نشون نمی دادن،حتی دست جمعی تونستن روی تمام مشکلات وناراحتی هاشون غلبه کنن و شاه رو بیرون کنن و جاش رهبر و مقتدا شون رو بنشونن . امیر علی پسر خالهی 6 ماهی من الان دیگه ازبوی مادرش،جسم مادرش وصدای مادرش اروم شد و خوابید مثل تموم اون جمعیتی که امام رو از فرودگاه تا بهشت زهرا همراهی کردن و پای صحبت های ایشون اروم شدن و تمام غم و غصه هاشون رو فراموش کردن . result)رسولت):نتیجه نوشت:با اینکه اون زمان رو ندیدم و حس نکردم ولی به همون اندازه احساس ارامش می کنم . . تا حال دیدید که دو تا عاشق دستشون و روی کتابی که خیلی براشون مقدسه، بزارن و ازش قول بگیرن که هیچ وقت دوتاشون رو از هم جدا نکنه و یه روزی هم به هم برسونه؟ شاید دیده باشین. من که ندیده بودم. و به همین خاطر از صبح پنجشنبه تا حالا دل ضایعم داره تالاپ تلوپ میکنه( ای بابا! آروم باش دو دقیقه، چرا انقدر بی جنبه بازی در می آری) آخه دیروز که پنج شنبه بود یکی از دوستام، دوست که نه، تا حال فقط به هم سلام میکردیم. اون همیشه تنها لحظاتشو سپری می کرد و همیشه این حالتش برام علامت سوالهایی رو به وجود می آورد. تا اینکه دیروز اومد و حسابی باهام درد و دل کرد . از استرس هاش گفت، از دل تنگی هاش( به قول دخترای امروزی از بی افش) تا اینکه داستان رسید به جای حساس( رفقا تخمه نیاز دارین، تعارف نکنیدا) و گفت که قرار گذاشتن، فردا که شنبه ست تو راه مدرسه، توی یک کوچهی خلوت زیر آسمون آبی، و با وجود فقط و فقط یه شاهد مَشتی و مهربون اونم خدا، دستشونو روی قرآن بذارن و قسم بخورن که بهم قول بدن همدیگه رو هیچ وقت فراموش نکن. و خدا رو هم به کتابش قسم بدن که مراقب هر دوتاشون باشه و هیچ وقت از هم جداشون نکنه تا باهم ازدواج کنن و زیر یه سقف خیلی قشنگ و کوچیک و رمانتیک، زندگی شون رو شروع کنن( حالا به افتخار این دو تا مرغ عشق همه یه کف بزنید و هر کی بلده، سوت بزنه) (آهاااااااااااااااااااان ) (دی دی دی دی دین، دی دی دی، دی دی دی دی دین، دی دی دی، دی دی دی دی دین). حالا دور از شوخی، این واقعیت توی جامعه شده، به نظرتون انتهای قسم این دوتا کجا ختم می شه؟ یعنی الان استرس های دوستم بااینکار تموم میشه یا تازه اوّله دل تنگی ها و دلواپسی هاشه؟ دل من دلنوازی دوست دارد گمانم چشم نازی دوست دارد نمی دانم تو هم دیدی در ان روز خدا هم عشق بازی دوست دارد تمام لرزش دست و دلم از ان بودکه عشق گریزی گردد،پناهگاهی نه... دوباره لحظه ی اخر ،نفس که می بندم برای دلخوشیت،اَه...الکی می خند چنان سرمه ی سبزی ،شبانه مدفون شد شبیه یک لب مشکی،مماس ...می گندم . عجیب بی مصرف، بر خلاف یک شصتی برای یک مرتبه هم ،شده ست بیا رک شو بگو برای همیشه،عروسکم هستی ؟ ( Love Is a Divine Gift ) عشق یک موهبت الهی است من و شب آشنایی آشناییم ، نه من از شب فراری و نه شب از من ، شب و پرده داری ، شب و سکوت ، شب و ترس و وحشت ، همه در خوابند و شب بیدار ، چه وفادار و رازدار است این قلندر برپا ، آخ ، شب و شب ، شب و تنهایی همنشین وفادار من . زانوان شب سرسنگین و خسته ی من ، دستهای مهربان و چشمان نوازشگر تنهائی و من ، وقتی که نوازش می دهد شانه هایم را چقدر راحت می شوم . من و تنهایی و شب احساس بیگانگی ندریم سالهاست که ما با هم آشنائیم شب رازدار من و سکوت من است وقتی به او زل می زنم وقتی که حجب و حیا نگاه آرامش را می بینم وقتی گمی و زلال نگاهش چنان درونم را آرامش می بخشد که ابر وجودم شروع به بارش می کند وقتی که سر بر سینه ی گرم وفادار تنهایی می گذارم و با بالا و پایین رفتن سینه اش بادم و بازدم احساس کودکی را می یابم در آغوش مادر که نهایت اعتماد و اعتقاد و باور را به او دارد منهم با این باور خود را رها در آن آغوش می کنم انگار دیگر در زمین سیاهی و پستی وجود ندارد انگار بی عدالتی مرده و بی وجدانی را به دار کشیده اند انگار همه جا زندگی زنده هست انگار لبخند آشناترین صاحبخانه ی لبهاست انگار صداقت و وفاداری و شرافت و معرفت همه صاحبان وجود خاکی هستند و انسانیت تنها مفهوم واقعی در زمین خاکی هست من و تنهائی چقدر آشناییم ، آشنا با شب آن قلندر معروف رازداری ، من از روز واهمه ندارم اگه هست چیزی تقصیر روز نیست چرا که روز هم خسته از همه چیز سر بر بالین شب می گذارد تا وجود خرد شده اش را دوباره ، باز سای کند شب چقدر دل بزرگی دارد وقتی ازش سؤال می کردم جواب نمی داد تنها دست منو می گرفت و با خودش می بد دیدم تنها من با شب هم صحبت نیستم بلکه همه با شب هم صحبت هستند ، شب رازدار انسان است ، حیوان هست ، شب رازدار انسان هست و شیطان . شیطان هم با شب راز و نیاز می کند انسان هم با شب راز و نیاز می کند . سخن از انسان شد موجودی که هیچ نشانه ی از آن را در عصر ما و قرن ما نمی توان یافت اگر هم یافت می شود خیلی اندک است آنقدر اندک که بوی و روی او را در میان این سرزمین تاریکی و حشت شیاطین به زحمت می توان استشمام کرد یا دید برای دیدنش باید همرنگ و همجنس او باید شد . شب آرام و آهسته زمزمه کرد می دانی تلخی این سرزمین را چه چیز برام شیرین کرده ، گفتم نه ، گفت بنگر ، دیدم موجودی از جنس انسان کوله باری در پشت سیمای با خسته و محزون از عصر خود و شانه های خمیده از سنگینی قرن خویش بسوی شهری از شیاطین در حرکت بود و او آذوقه ی را برای انسان های ضعیف از انسانیت حمل می کرد . او را دیدم به لب چاه نشیسته و شانه هایش را می مالید شانه های که از سنگینی کوله بار قرن پینه بسته بود نگاهی که چهره ای شیاطین از شادی دورش کرده بود چقدر این نگاهها دور بود از سرزمین لبخند و شادی چقدر خستگی را می شد در آن نگاهها دید من در آن شب دیدم که او را بجرم انسان بودن به صلیب کشیدند به صلیب انسانیت من دیدم انسانی را به جرم انسان بودن کشتند من دیدم فرزندان او را هم به جرم انسان بودن کشتند دیدم که در آن کویر سرسخت شیاطین آنها را به صلیب کشیدند و در کنار آتش جنایتشان رقصیدند امروز هم در این قرن من می بینم ، می بینم این سنگینی را این خستگی را شب خسته ی خسته بود خسته از ناله های انسان و خسته از صدای عربده های شیطان ، آن موجودی از بدو تولد انسان کمر همت برای گمراهی و تباهی او و خارج شدنش از مرز انسانیت و حیوانیت و ورود به مرز شیطان و هم پایی او شدن می بنددشب چه سینه ی بزرگی دارد که که روز هم سر بر سینه ی آن می گذارد در این قرن در قرن خستگیها ، خسته از خستگیها آه چقدر شانه هایم خسته اند چقدر نگاهم خسته است
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |