سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماه شمالی

 

 

تا حال دیدید که دو تا عاشق دستشون و روی کتابی که خیلی براشون مقدسه، بزارن و ازش قول بگیرن که هیچ وقت دوتاشون رو از هم جدا نکنه و یه روزی هم به هم برسونه؟

شاید دیده باشین. من که ندیده بودم. و به همین خاطر از صبح پنجشنبه تا حالا دل ضایعم  داره تالاپ تلوپ میکنه( ای بابا! آروم باش دو دقیقه، چرا انقدر بی جنبه بازی در می آری) آخه دیروز که پنج شنبه بود یکی از دوستام، دوست که نه، تا حال فقط به هم سلام میکردیم. اون همیشه تنها لحظاتشو سپری می کرد و همیشه این حالتش برام علامت سوالهایی رو به وجود می آورد. تا اینکه دیروز اومد و حسابی باهام درد و دل کرد . از استرس هاش گفت، از دل تنگی ‌هاش( به قول دخترای امروزی از بی افش) تا اینکه داستان رسید به جای حساس( رفقا تخمه نیاز دارین، تعارف نکنیدا) و گفت که قرار گذاشتن، فردا که شنبه ست تو راه مدرسه، توی یک کوچه‌ی خلوت زیر آسمون آبی، و با وجود فقط و فقط یه شاهد مَشتی و مهربون اونم خدا، دستشونو روی قرآن بذارن و قسم بخورن که بهم قول بدن همدیگه رو هیچ وقت فراموش نکن. و خدا رو هم به کتابش قسم بدن که مراقب هر دوتاشون باشه و هیچ وقت از هم جداشون نکنه تا باهم ازدواج کنن و زیر یه سقف خیلی قشنگ و کوچیک و رمانتیک، زندگی شون رو شروع کنن( حالا به افتخار این دو تا مرغ عشق همه یه کف بزنید و هر کی بلده، سوت بزنه) (آهاااااااااااااااااااان ) (دی دی دی دی دین، دی دی دی، دی دی دی دی دین، دی دی دی، دی دی دی دی دین).

حالا دور از شوخی، این واقعیت توی جامعه شده، به نظرتون انتهای قسم این دوتا کجا ختم می شه؟

یعنی الان استرس های دوستم بااینکار تموم میشه یا تازه اوّله دل تنگی ها و دلواپسی هاشه؟


نوشته شده در جمعه 87/11/11ساعت 9:51 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت