سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماه شمالی

من و شب آشنایی آشناییم ، نه من از شب فراری و نه شب از من ، شب و پرده داری ، شب و سکوت ، شب و ترس و وحشت ، همه در خوابند و شب بیدار ، چه وفادار و رازدار است این قلندر برپا ، آخ ، شب و شب ، شب و تنهایی همنشین وفادار من . زانوان شب سرسنگین و خسته ی من ، دستهای مهربان و چشمان نوازشگر تنهائی و من ، وقتی که نوازش می دهد شانه هایم را چقدر راحت می شوم . من و تنهایی و شب احساس بیگانگی ندریم سالهاست که ما با هم آشنائیم شب رازدار من و سکوت من است وقتی به او زل می زنم وقتی که حجب و حیا نگاه آرامش را می بینم وقتی گمی و زلال نگاهش چنان درونم را آرامش می بخشد که ابر وجودم شروع به بارش می کند وقتی که سر بر سینه ی گرم وفادار تنهایی می گذارم و با بالا و پایین رفتن سینه اش بادم و بازدم احساس کودکی را می یابم در آغوش مادر که نهایت اعتماد و اعتقاد و باور را به او دارد منهم با این باور خود را رها در آن آغوش می کنم انگار دیگر در زمین سیاهی و پستی وجود ندارد انگار بی عدالتی مرده و بی وجدانی را به دار کشیده اند انگار همه جا زندگی زنده هست انگار لبخند آشناترین صاحبخانه ی لبهاست انگار صداقت و وفاداری و شرافت و معرفت همه صاحبان وجود خاکی هستند و انسانیت تنها مفهوم واقعی در زمین خاکی هست من و تنهائی چقدر آشناییم ، آشنا با شب آن قلندر معروف رازداری ، من از روز واهمه ندارم اگه هست چیزی تقصیر روز نیست چرا که روز هم خسته از همه چیز سر بر بالین شب می گذارد تا وجود خرد شده اش را دوباره ، باز سای کند شب چقدر دل بزرگی دارد وقتی ازش سؤال می کردم جواب نمی داد تنها دست منو می گرفت و با خودش می بد دیدم تنها من با شب هم صحبت نیستم بلکه همه با شب هم صحبت هستند ، شب رازدار انسان است ، حیوان هست ، شب رازدار انسان هست و شیطان . شیطان هم با شب راز و نیاز می کند انسان هم با شب راز و نیاز می کند . سخن از انسان شد موجودی که هیچ نشانه ی از آن را در عصر ما و قرن ما نمی توان یافت اگر هم یافت می شود خیلی اندک است آنقدر اندک که بوی و روی او را در میان این سرزمین تاریکی و حشت شیاطین به زحمت می توان استشمام کرد یا دید برای دیدنش باید همرنگ و همجنس او باید شد . شب آرام و آهسته زمزمه کرد می دانی تلخی این سرزمین را چه چیز برام شیرین کرده ، گفتم نه ، گفت بنگر ، دیدم موجودی از جنس انسان کوله باری در پشت سیمای با خسته و محزون از عصر خود و شانه های خمیده از سنگینی قرن خویش بسوی شهری از شیاطین در حرکت بود و او آذوقه ی را برای انسان های ضعیف از انسانیت حمل می کرد . او را دیدم به لب چاه نشیسته و شانه هایش را می مالید شانه های که از سنگینی کوله بار قرن پینه بسته بود نگاهی که چهره ای شیاطین از شادی دورش کرده بود چقدر این نگاهها دور بود از سرزمین لبخند و شادی چقدر خستگی را می شد در آن نگاهها دید من در آن شب دیدم که او را بجرم انسان بودن به صلیب کشیدند به صلیب انسانیت من دیدم انسانی را به جرم انسان بودن کشتند من دیدم فرزندان او را هم به جرم انسان بودن کشتند دیدم که در آن کویر سرسخت شیاطین آنها را به صلیب کشیدند و در کنار آتش جنایتشان رقصیدند امروز هم در این قرن من می بینم ، می بینم این سنگینی را این خستگی را شب خسته ی خسته بود خسته از ناله های انسان و خسته از صدای عربده های شیطان ، آن موجودی از بدو تولد انسان کمر همت برای گمراهی و تباهی او و خارج شدنش از مرز انسانیت و حیوانیت و ورود به مرز شیطان و هم پایی او شدن می بنددشب چه سینه ی بزرگی دارد که که روز هم سر بر سینه ی آن می گذارد در این قرن در قرن خستگیها ، خسته از خستگیها آه چقدر شانه هایم خسته اند چقدر نگاهم خسته است ... .


نوشته شده در جمعه 87/6/29ساعت 9:55 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت