سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماه شمالی

میدانم که امسال جوجه ام را گم کرده ام

جیک جیکش را درون گوش هایم به زوزه تبدیل کردند

فکر مشغولی گرفته ام

خوب بود؟

بد؟

نمی دانم...

نمیدانم که باز هم خود گول زنی کنم یا اینکه

اخر پاییز

بافت سورمه ایم را بپوشم و صورتم را به پنجره ی اتاقم بچسبانم

واماده ی ان باشم

که بعد از شمردن جوجه هایم

رو به راه شوم

رو به راهی که

او

ارام ارام از انجا رفت...


نوشته شده در دوشنبه 90/9/28ساعت 7:46 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

ماها را با خیره ماندن به پنجره ی اتاقش چشم بر هم می گذاشت
و ارام ارام میخوابید
تا اینکه امروز پدرش
با تعویض ان شیشه ی ترک خورده ی پنجره
 ان ستاره ی خیالی دخترش را ازش گرفت
و دخترک را تا همیشه منتظر ان ستاره گذاشت...

دختر خالم محدثه 9 سالشه،خیلی دلش میخواست که من برم خونشون و یه چند روز پیشش بمونم
البته بیشتر دلش میخواست که من برم پیشش که وقتی شب شد اون ستاره که چند ماهه از پنجره ی اتاقش بهش چشمک میزنه و هیچ وقت هم ناپدید نمیشه  حتی شبایی که اسمون ابریه رو نشونم بده،اون بیچاره نمی دونست اون روز که من میخواستم برم خونشون باباش شیشه ی ترک خورده ی پنجره ی اتاقشو عوض می کنه و ستاره رو ازش میگیره.
محدثه اون شب اونقدر منتظر ستاره موند تا اینکه بلاخره لابه لای گریه هاش خوابش برد
من اون شب تا صبح بیدار بودم ولی خبری از ستاره ی محدثه نبود تا اینکه صبح محدثه از خواب بیدارم کردو با گریه بهم گفت باباش پنجره رو که عوض کرد اون ستاره دیگه نیومد و باهاش قهر کرده.
اونروز یهو شد که اون متن کوتاه بالا رو نوشتم.


نوشته شده در دوشنبه 89/5/11ساعت 11:19 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |

مادر بزرگ اخر شب که می شد اسپند دود می کرد

33 عدد گلپر را در اتش اسپند می انداخت

هر کدام که صدای ترکیدنش بلندتر بود

نمادی از کور شدن چشم یک حسود بود


وحالا...



نگاهت سنگین شده

نمی دانم

به گمانم مردتر شده ای

اسپند دود کرده ام

به چشمانت خیره می شوم وزیر لب می خوانم:

اسپند دونه دونه

اسپند سی و...

به اینجایش که رسیدم

 ارام ،ارام دور سرت چرخاندم

ساعت 2

گوینده ی نابینای اخبار

گفت:

تمام مردم شهر کور شده اند...




نوشته شده در جمعه 89/4/18ساعت 10:30 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

رفت
برای همیشه
ارام و بی توجه
اره!
درسته!
قاصدکا نامه هامو گم نمی کردن
اونها بهش میرسوندن
اما اون کی بود وچی بود که نامه هامو ...
نامه هامو عوضی دستش می رسوند ،خدا میدونه...

امروز
اشکامو توی کاسه ی گلی ای که با ابرنگ ابی دوران امادگیم رنگش کردده بودم ، جمع کردم
تا پشتت بریزم و بدرقه ی راهت باشه...






نوشته شده در شنبه 89/4/12ساعت 10:50 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

سکانس اول...
نماز مغرب، نمازی که بعد از مدتها کنار سجاده ی ابی رنگی که مادربزرگم قبل فوتش انرا به من داده بود با گلهای مریم خشک شده داخل سجاده که هنوز عطر و بویش ارام کننده و تسکین دهنده بود خوانده شد...

سکانس دوم...
دوازده رکعت
سلام های پیاپی بعد هر دو رکعتی
 سه مرتبه
سوره ی حمد
قدر
و دوازده مرتبه سوره ی توحید
اللّهم صلّ علی محمّد النّبی الاُمّی و
علی آله
هفتاد مرتبه
(نفس عمیق)
هییییییییییییییییییییییییییی...
سبّوحٌ قدّوسٌ ربّ الملائکة والرّوح
در سجده ام ارام ارام زمزمه اش کردم، سجده هایی که من را مهمان فرشته های روی زمین کرده است.
سر
بلند کردم و نگاه...
ناخوداگاه چشمم خیره به گلهای قالی دست بافت اتاق مادربزرگم شد و...
ارام در گوش خدا
پچ پچم این بود
ربّ اغفر و ارحم و تجاوز عمّا تعلم
إنّک انت العلیّ الأعظم
حالا
میخواهم ارزو کنم
زبانم بند امده است، همانطور خیره به تنها گل سبزرنگ گوشه ی قالی ارام چشم هایم را میبندم....
میخواهم ارزوهایم را به خاطر بیاورم...اما...اینبار هم چیزی به یادم نیامد.
بی رمق گفتم:
انت القوی وانا الضعیف،هل یرحم والضعیف الا قوی.؟؟
یا اله العاصین!
ارحمنی برحمتک...

سکانس س و م...
نماز عشا
سبک، ارام و به یادماندنی...
با الله کبرش شروع شد و با سلامش تمام...
امشب، اولین شب جمعه ی ماه رجب
شب ارزوهاست
مراقب ارزوهایتان باشید...


نوشته شده در پنج شنبه 89/3/27ساعت 1:52 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

1-
زنان عرب دور حوض حیاط قنبر عمو نشسته اند و
به سروصورتشان می کوبند
اما
نرگس اشکهایش را بر چشمانش حرام کرد
و
به نامه ای خیره شد که رویش نوشته بود:
نرگس      و      علی
            ...
            ...
تاریخ جشن 3/خرداد/...

2-
سمت چپ حیاط خانه صدای چرخ خیاطی زهرا خانم...
ناگهان صدا قطع می شودوبعدچندثانیه دوباره به گوش میرسد
زهرا خانوم بی توجه به درد سوزنی که در دستش فرورفته بود
به دوختن دامن اذر دختر همسایه ادامه داد
تا پسرش حسین مانندپدرش رضا محکم و مرد شود.
چهارمین در از
سمت چپ.

اینجاکوچه ی شهید رضاحیدری...

پی نوشت:
اوپرای شناورم بودی در مریلند ساحلی ام
حالا کجایی،چشمان سرخ شده ی من هم نمی دانند...


نوشته شده در جمعه 89/3/14ساعت 2:21 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

33روزه که دیگه پیره مرد کوچه هارو نمی گرده تا نشونی از هوش و حواسش ،خانم خونه ش پیدا کنه.
اره ،بلاخره پای همون چاه فهمید که ...نیست و رفت.
پیر مرد رفت،رفت تا فاطمه ی قلبشو یه جای دیگه پیدا کنه.
جایی که فاطمه ش ازونجا نیگاش میکرد و صداش می زد.
بی معرفتی می کرد ...
صداش میزدو خودشو نشونش نمی داد.
پیر مرد هم بچه هاشو صدا می زد و میگفت:مادرتون صدام میکنه،کجاست؟
بچه هاش که  هیچ اطلاعی نداشتن میگفتن:اقاجونمون زوال مغز گرفته و دلش هوای مادرمون رو کرده.
اونقدر بهش گفتن فاطمه ت رفته...
خانم خونت تنهات گذاشته...
اینجا نیست...
شیش سالی میشه مرده...
که اخرش پیر مرد مسیرشو عوض کرد.
دیگه فهمید فاطمه ش
 نه تو باغ ته کوچه ست
نه تو خیابوناونه پشت درخت انار همسایه...
فاطمیه شده،بعد شیش سال تنهایی پیرمرد دوباره همراه با برکت عمرش فاطمیه رو سپری میکنه...



نوشته شده در شنبه 89/2/11ساعت 11:41 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

قسم به
خاله ابلیس درونم!


خطت نزدم...


پاکت نکردم...


نوشتمت،


انقدر نوشتمت که اخرش از بینی یکی از این
نوشته ها عطسه شدی...


من تورا درون خودم پاک نکردم...


می خواندمت


انقدر خواندمت که از بی انتهاترین
غروبها طلوع کردی...

و من هم...


این بهار مشتی شکوفه به باد خواهم سپرد به
جای قاصد،تا شاید انهانامه هایم را گم نکنند...


و...

شرقی شمال حادثه را بوسه می زند           با عقده های خوردن لبهای زورکی

ان بوسه های مبهم در من فشرده ات                لبخند میزند به تمنای کودکی


زوری شبیه جیغ زدن زیر پای تو           چشمی که زجه میزندو خیره میشود

 فردا مهمترین خبر روزنامه ها           مردی که بر نگاه زنی چیره می شود

 سرما حریف دامن زنها نمیشود               حتی اگر برای خودش مردکی شود
 می لرزدوتمام خودش را کثیف کرد            وقتی بلوغ دخترکی دزدکی شود

 لعنت به تو وهمین فتوای پشت تو                خاموش شو نگاه تو خوابم نمیکند
 زخمی ترین بهانه ی من را لگد زدی                 دیگر تمام صدایت رامم نمیکند

معبود خوش قیافه ی رگهای خونی ام                      خود را به کوچه های علی چپ که میزند
دل بغض می کند و من پا به پای ان               وقتی شمال حادثه  ای  زجه می زند

نوشته شده در چهارشنبه 89/2/1ساعت 11:40 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

یادم است ان روزی که
تسبیحت را با دانه های ابی اش
به من دادی و گفتی...
...
تو گفتی
اما من ان روز چیزی نفهمیده بودم.
ان روز از تو صدایی به گوشم رسید
دستگاه حس شنوایی ام
اصوات پیچیده ی تورا تشخیص دادو
انها را به فرکانس های صوتی پایه تجزیه کرد
در ان زمان من

هنوز مقابلت بودم و
لحظات سخت رفتنت را
نفرین می کردم
تا اینکه اجزای فراوانی پایه
به وسیله ی سلول های گیرنده
در گوشم به پتانسیل کار تبدیل شد
وبه مغزم منتقل شدند
ومن همچنان مفابلت اشک می ریختم
منطقه های شنوایی
جنبه های صوتی پایه ی کلماتت را
از نو باهم ترکیب می کردند
اما در منطقه هایی از مغزم
که مسئول درک زبان بودند
تفسیر نشدند
ومن هفت سال تمام را
به نفرین کردن ان لحظات
سر گرم بودم
تا اینکه
پدر بزرگم
افتاب روزهای یخ زده ات
زمان رفتنش برایم تفسیرش کرد

حالا می فهمم که چرا گفتی ان تسبیح
دانه های ابی اش
به هنگام شمردن
روزهای تنهایی
هرگز تمام نمی شود....


1_ششمین سال هم بدون تو نو شد،بدون تو سپری شد و کهنه.
وهفتمین سال هم به گمانم قرار است باز
بدون تو نو شود.
تو نیستی،اما روسری سفیدت،پیرهن مشکی ات با گلهای زردش
وان تسبیح دانه ابی
 هستند،وجای هفت سینمان را پر می کنند...

2_دلتنگ 250 ریالی هایت شده ام گه هنگام تحویل سال با دریایی وجودت به من می دادی....





نوشته شده در جمعه 88/12/28ساعت 1:27 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |

زیر شلنگ خدا!!

بدون چتر...

ارام،می بوسم

چکمه های وصله خورده ی مادربزرگم را...

نخ کش شده

روسری سفید مادربزرگم.

انرا که بر سرم پوشیدی،

وچادرم را هم...

دنیارا به تو داده بودند

مرا دراغوشت مانند بغض در هم شکستی...

پی نوشت:
خستگی ام چون پرنده ای در خواب است

من اما چون شاخه ای
چیزی نخواهم گفت
تا خوابش را آشفته نکنم

نوشته شده در پنج شنبه 88/11/29ساعت 3:12 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت