از پيامي كه گذاشتي ممنونم؟
خداوندا قلم در دست گرفتم باز نوشم
حکايت باز کردم از سرنوشتم
شکافتم سايه ظلمت ستيزي
براي گفتن از غمها نوشتم
نوشتم که چرا دنيا چنين است
نواي ني هميشه غمگين است
بديدم دختري در حال مستي
که از درد و دلش گفته به مهنت
که دنيا چرا آتش نوازي مرا در دام عشق بيچاره سازي
در ان سوي دگر مرد فقيري
براي قرص نان در وقت پيري
به دست و پاي نامردان گرفتار
زند زجه بده بر من تو يک نان
به خود گفتم خداوندا کجايي
که حال مردمان را تو بيابي
به افکار خودم گمگشته بودم
که ديدم مادري قرآن به دستش
دعا ميکرد شفا يابد طفلش
قلم خسته به درد و دل نشته
که اي دنيا چرا سازت شکسته
که آهنگ تو بس که غم نوازي
همي اين مردمان بيچاره سازي
گرفتار و غم و اندوه بودم
که ديدم سائلي آمد کنارم
به من گفت اي قلم اشفته هستي
کنون سير ميکني در حال مستي
بدو هم در جواب دادم سلامش
که اي سائل چرا اينجا نشستي
نواي اين دل من بس که تلخ است
برون کرده همي احوال مستي
گرفتارم گرفتارم مدد کن
به يکباره تو حاجت را طلب کن
که شايد کردگار حرفت بسازد
کند خندان همي آن دخترک را
دهد يه قرص نان بر آن پيري تنها
شفا هم باز دهد بيمار مادر
که شايد اين قلم ارام گيرد
به خوابي رفته و خوش خواب بيند