سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماه شمالی

از سر شب احساس بدی داشت،احساسی که داشت خفه اش می کرد.
هر دفعه که چشمش به آن می افتاد گیرنده ها ی معده اش تحریک می شدند،
به سرعت خودش را به دستشویی می رساند.
بعد چند تا سرفه ی خشک
یک دم عمیق انجام می داد و حنجره اش بسته می شد
زبانک ته گلویش بالا می رفت
شکم و سینه اش به شدت منقبض میشدند
معده اش مثل بادکنکی که پر آب شده باشد
وتو فشارش بدهی و آب درونش با فشار به سمت بالا بیاید
فشرده می شد و هر چیزی را که از صبح خورده بود را با فشار زیاد بالا می آورد
اخه
از سر شب
شوهرش به خانه بر می گشت...


 
چرندیات خوش قواره ی من:

1. با قلیایی ترین عنصر نگاهت
چربی و لیزی  رگهایم را میشستم،
نوبت به چشمم که رسید
اِس یِک ات تک الکترونش را حرامم کرد...

2. خواستم باتو بمانم ماهم! سبر آمد
  هرچه کردم به خدا،دوباره هم سبر آمد
   چاره ای نیست برایم به جزینکه بروم
  در نفس کشیدنم به جای دم سبر آمد...

3. مرگ که واجب شده بود
جای خالی جربذه مدام احساس میشد...

پی نوشت:

مینی مالم رو بزارید به حساب گذروندن زیست تخصصیه نوبت اولم.




نوشته شده در شنبه 88/10/19ساعت 12:7 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت