ماه شمالی
اره ،بلاخره پای همون چاه فهمید که ...نیست و رفت.
پیر مرد رفت،رفت تا فاطمه ی قلبشو یه جای دیگه پیدا کنه.
جایی که فاطمه ش ازونجا نیگاش میکرد و صداش می زد.
بی معرفتی می کرد ...
صداش میزدو خودشو نشونش نمی داد.
پیر مرد هم بچه هاشو صدا می زد و میگفت:مادرتون صدام میکنه،کجاست؟
بچه هاش که هیچ اطلاعی نداشتن میگفتن:اقاجونمون زوال مغز گرفته و دلش هوای مادرمون رو کرده.
اونقدر بهش گفتن فاطمه ت رفته...
خانم خونت تنهات گذاشته...
اینجا نیست...
شیش سالی میشه مرده...
که اخرش پیر مرد مسیرشو عوض کرد.
دیگه فهمید فاطمه ش
نه تو باغ ته کوچه ست
نه تو خیابوناونه پشت درخت انار همسایه...
فاطمیه شده،بعد شیش سال تنهایی پیرمرد دوباره همراه با برکت عمرش فاطمیه رو سپری میکنه...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |