ماه شمالی
شبی یه دونه،مثل یه آبنبات،آبنباتی که یکی بهت بده و ازت بخواد همین حالا بخوریش.
آبنباتی که از طعمش هیچ خوشت نمیاد،ولی واسه بستن دهن اطرافیانت به زوووووور قورتش می دی....
روز بعد :
سرفه ،سرفه،سرفه...
جیغ های پر از سکوت و سکوت پر از سرو صدا....
نفسش نمی اومد،اون آسم نداشت اماکبود شده بود ،محکم به ملحفه ی صورتیش چنگ زده بود.
خون داشت از پوستش می زد بیرون...
دون دونای خونی که روی پوستش دیده می شدن اون رو مثل بچگی هاش ،مثل پنج شیش سالگیش که سرخک گرفته بود بامزه تر کرده بودن.
حالا شده بود شبی سه تا...
وباز هم مکافات خوردنش که اینبار سه برابر شده بود.
سه روز بعد:
اون دختر 17 ساله، شده بود قد یه بچه ی 6 ساله،همون 6 ساله ای که وقتی سرخک گرفته بود مدام می رفت جلوی آینه و به مادرش می گفت:مامان !خدا رو صورتم نقاشی کشیده،می بینی چقد دوسم داره؟
اما حالا چیزای دیگه ای می گه ، حالا می گه:خدا ازم خوشش نمیادو داره خط خطی و مچالم می کنه...
خوناش هر دفعه که بالاشون می آوورد واسش با ارزش تر می شدن.
دیگه چیزی واسش نمونده بود...
نه مزه ای که بشه روش ریمل کشید
نه ابرویی که بتونه دزدکی، دور از چشم مامانش کوتاه کنه و برش داره
ونه مویی که بشینه رو ایوون خونشون و مادر بزرگش بادستای مهربونش گیساشو ببافه...
حالا هر چقدر دوس داشت اون ابنباتای رنگی رو می خورد، هر چی عشقش می کشید.
روز هفتم ،ساعت 4 بعد از ظهر:
روی اون تخت ، به جای اون ستاره ی خاموش،فقط لکه های خونی که روی ملحفه صورتی مونده بود، دیده می شد...
اره!
همیشه 7 عدد و نشونه ی کثرته.
حالا چه 7 ،چه 70 ،وچه هفتی که با N تا صفر همراه باشه...
ولی...واقعا این منطق کیه؟؟؟؟...؟؟
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |