سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماه شمالی

توی قاب زندگیمون همیشه یه اتفاقه
اتفاقی مثه مردن ،آرزو کردن خوابه
خواسته هات همش محالن
خوشی عین یه سرابه

توی اینجایی که هستیم
تو همین زندون تاریک
همشون اعوذ بالله
پرت میشن از پل باریک

خدا هم به حال اونها
گریه کرد و هی دعا کرد
وقتی راه کج می رفتن
همه رو مدام صدا کرد

اما اونها باز ندیدن
گریه هاشو نشنیدن
چش و گوش بسته دوباره
نسخه هاشو نو پیچیدن

کر و کورن همه انگار
هر کی فکر خوشی هاشه
چرا دستشو نداری؟
نزار اینبارم دولا شه

یکی مرده کنج خونش
یکی که شبیه من بود
اونم انگاری که فهمید
واسه ما خواب قدغن بود...


یهویی چی شد؟...
خیره و مات نشسته بود،نفسش بند آمده بود،خشکش زد
زمانی که بی صدا،عین باد آرام از کنارش رد می شد.
سرش را با دستانش محکم گرفته بود،چشمهایش را بسته بود.
اما تو اینها را نادیده گرفتی و پشت هم باصدای بلند می گفتی:
تو عروسک زیبایی هستی که مادرم برایم نخواهد خرید...

نوشته شده در سه شنبه 88/10/22ساعت 11:0 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت