ماه شمالی
اینبارهم بایه دلنوشته اومدم... من دیگه به هیچ چیز دلخوش نیستم،من دیگه نمی خوام به چیزی دلخوش باشم،من...دیگه...نمی خوام،می فهمی؟. نمی دونم ،اصلا مهم نیست،بفهمی یا نفهمی هیچ فرقی به حال خرابم نمی کنه. اگه بفهمی نمی خوای درک کنی ،اگه نفهمی هم نمی تونی درک کنی،پس هیچ مهم نیست،راحت باش و هر کاری که دلت می خواد انچام بده. من دیگه کاری به کار ،تو،اون،این،همه...هیچ کس ندارم. دیگه بسه،من... دیگه ...بسمه. دیگه گذشته اون زمون که مثه رضاصادقی می گفتم:دل من حالش خوشه اصلا بلد نیست بگیره ،ولی خیلی تنگ می شه گاهی میترسم بمیره. حالا دل من نه حالش خوشه ،نه بلده که نگیره. دلم میگیره، چون هست،دلم میشکنه،چون وجود داره،این دلم تنگ میشه چون دیگه توان نصیحت کردنش رو ندارم،دیگه نمی تونم مثل معین بهش بفهمونم که:وقتی ای دل به گیسوی پریشون می رسی خودتو نگه دار،وقتی به چشمون غزل خون می رسی خودتو نگه دار،عزیز خودتو نگه دار ،دیگه عاشق شدن ،ناز کشیدن فایده نداره ،دیگه دنبال اهو دویدن فایده نداره،چرا این درو اون در می زنی ای دل غافل ،دیگه دل بستن و دل بریدن فایده نداره. من،نه دلم،هست چون می میره،چون دیگه واسه همیشه ،شیر مرد زندگیشو از دست داده و ازش جدا شده. حالا واسه این که دلشو نشکونه وبره،به جای اینکه بگه :تو بد بودی و من رفتم،تو بد کردی و من پژمرده شدم،مثل یه نفرمی گه: نمونداون شوروشرهای جوونی نیومد پیری و چمچاره دونی تو واویلای این برزخ ،خدایا! مگر لیلا بیاد پادر میونی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |