ماه شمالی
بازهم گلبرگی را به قطره ی ابی داده ام،باز هم ابرویم را به باد داده ام ....اما خودم چیزی نفهمیده ام. هر بار اشکهایم بغض ناسروده ی قلبم را می شکستند اما اینبار می خواهم بگویم...وبنویسم. امروز هم بایه داستان اومدم... دیشب دنیای من تمام نگاه های مادرش را می پرستید،دیشب هر ثانه در انتظار شنیدن صدایِ،دخترم!،نشسته بود وبله گفتن های جورواجوری را زمزمه می کرد .دیشب او دوباره بعد بچگی هایی که خیلی زود جای خود را به بزرگسالی داده بودند به پای مادرش پناه اورده بود .اری دوباره ،دوباره بچگیهایش روی کار امده بود.این ماجرا ،این بهشت دوباره بعد سالها فعال شده بود.او دوباره بعد از سالها به کانون گرم خانواده اش برگشت،وحالا می تواند دوباره بخندد،دوباره بخوابدودوباره یک تکیه گاه خیلی خیلی محکم را حس کند .دیشب او برای همیشه ازادشده،وبه باغچه ای پراز گل یاس وعاری از هر خارپناه اورده . دنیای من،گل همیشه بهار قلبم ،باغچه ی نووپر ارامشت مبارک...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |